لاستیک قلبمو با میخ نگات پنچر نکن
.
.
بوق نزن ژیان، میخورمتا
.
.
بر در دیوار قلبم نوشتم ورود ممنوع

عشق آمد و گفت من بی سوادم
.

.
.
پشت یه ژیان هم نوشته بود

جد زانتیا

.

.

 بقیه جملات در ادامه مطلب…از دست ندید!

توجه: این مسئله فقط باید در کله شما حل شود!

از کاغذ و قلم و ماشین‌حساب استفاده نکنید.
۱۰۰۰ تا بگیر و ۴۰ تا بهش اضافه کن.
حالا ۱۰۰۰ تای دیگه بهش اضافه کن.
حالا ۳۰ تا اضافه کن.
۱۰۰۰ تای دیگه اضافه کن.
حالا ۲۰ تا اضافه کن.
حالا ۱۰۰۰ تای دیگه هم اضافه کن.
حالا ۱۰ تا بهش اضافه کن. مجموعش چقدر شد؟

.
.
مجموعش شد ۵۰۰۰ تا؟
جواب درست در حقیقت ۴۱۰۰ می‌باشد!
قبول نداری؟ با ماشین حساب دوباره حساب کن!
.
.
.
.
.
یه آقای کر و لالی میخواد مسواک بخره.

با در آوردن ادای مسواک زدن، می‌تونه خواسته‌اش را به دکاندار حالی کنه و موفق به خرید مسواک بشه.
حالا اگه یه مرد کوری بخواد عینک آفتابی بخره،

چطوری باید منظورش رو به فروشنده حالی کنه؟
.
.
.
اون فقط باید دهنشو باز کنه و اینو از فروشنده بخواد. به همین سادگی!

بقیه تست های هوش در ادامه ی مطلب...

حتـــے بهشتــــ  هـــمـ

بـــے تـــــ♥ــــــو

جهنمـــے  استــــ  بــراے دلـــــ  عــاشقـــمـ

امـــــــا . ..

جهنــمـ در کنـــــار تـــــ♥ــــو

بــرایـــــمـ  از بهشتـــ نیــــز خوشتــــر استـــ

تـــــ♥ـــو کــه بـاشـے

همــــه رنگــــ ـهـــا زیبــاستـــــ

خـــــزاלּ ، بهـــــار مــے شــــود و دوزخ

بهشتــــــ بـــریـــــלּ

و آسمـــــاלּ دلـــــ♥ـــــم آبـــے  آفتـــابـے...

داستان1

موضوع:داستان زیبا و آموزنده ی انتخاب وزیر

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند

چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.

آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد

و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید

نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».

پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل

نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.

نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در

گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت

در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!

و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد!

که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته...

ادامه ی این داستان و داستانهای دیگر در ادامه مطلب

ولي اين دربي هم خوب بلده يه هفته مردم وسر كار بذاره ها...
از جمله خودم!
دروغ ميگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توهم مث مني........؟

.

.

برادرم همیشه میگه

کبوتر با کبوتر ، چیپس با ماست‏

.

.

خدایی تا آخر بخون!

تو تبلیغ کباب پز میگه فقط ۱۸۸هزار تومن

۱۸۸هزااااااار تومن برای شما مبلغ کمیه عایا؟

والا ما که تو سال کلا نفری ۶سیخ میخوریم که ۴تاش تو عروسیه

حالا اون دو تاش مشه ۴تومن حلا اگه ۵نفرم باشه میشه بیست تومن !!

بالکنم نداریم که بریم توش کباب بپزیم اصن ازینا بگذریم کی پوله گوشتو مرغشو میده؟؟؟

کجا داری میری؟

.

.

من بالاخره یه وسیله نایلون جدا کن از لواشک اختراع میکنم

تو جشنواره خوارزمی ارایه میدم

.

.

شبکه سه زیر نویس زده فقط نگاه کردن به پله ها کافی نیست باید از آهنا بالا رفت

طفلکی انگار تا حالا برج میلاد نرفته

.

.

بقیه پست ها در ادامه مطلب

فانتزي من اينه كه بدونم چرا غوره سبزه

اما ابغوره قهوه اي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

.

.

یکی ازفانتزیام اینه که یه روز ساعت ۲بعدظهر تلویزیون خاموش باشه

یالااقل رو کانال ۱نباشه واس اخبار

ولی مطمئنم این فانتزیم هیچوخ تحقق پیدانمیکنه!!!!!!!!!

.

.

یکی از فانتزیام از بچگی این بوده که وقتی مترو میاد هرجا که خلوته

با انگشت اشارم مترو رو نگه دارم

بعد من که سوار شدم دوباره مترو حرکت کنه!!!!!!

.

.

یکی از فانتزیام اینه که بفهمم پلنگ صورتی اون سکه ها یی که داشت از کجا در می آورد؟

آیا شاغل بود!!!

.

بقیه فانتزی هام در ادامه مطلب